
آن تعیین نکنید.
تنها کافیست محدودیتها را بشکنید و روند زندگی خود را تغییر
دهید و آن را در میان همه مردم جهان جای بیندازید.
یکی پس از دیگری از این مسیر دنباله روی خواهند کرد.
زیرا وقتی فردی انتظاراتش را از زندگی ناچیز کند، با باورهای
تازه و جدید و ایجاد احساس در مورد آنها به انتظاراتش می رسد.
بدن شما به هر وضعیتی که بخواهید تغییر می یابد.
تنها کافیست که عشق و قدر شناسی داشته باشید.
گوهرفروش
با شوهر کردن پری(معشوقه شهریار) ، دوباره غم و غصه و تلخ کامی ها به شاعر جوان روی آوردند و شهریار بدین ترتیب چند سالی در عُزلت تنهایی به سر بُرد و در همین زمان در تهران به استخدام بانک کشاورزی در آمد .
تیمسار امیراکرم(همسر پری) نیز مثل سایر اطرافیان رضاشاه نهایتا در زندان او میمیرد و پری دوباره از قید وابستگی آزاد می شود و با دخترش به خانه ی پدر برمی گردد.
پس از چندی که از تنهایی و ناراحتی های زندگی کردن در خانه ی پدرش به تنگ می آید ، یک روز با دلی محزون و پُر از اندوه و ندامت به سراغ شهریار می رود ، ولی شاعر جوان چنان دلشکسته شده بود که با چشمانی گریان، به درخواست های پری جواب مثبت نمی دهد و پری با دلی پر از حسرت و اندوه از پیش او می رود....
منظومه ی بی همتای «گوهر فروش» شهریار احساس شاعر را از درخواست پری به نمایش می گذارد :
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگری، رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم...
اعجاز قرآن

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ ای ست.
هول هولکی و دم دستی.
برای رفع تکلیف .
اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند.
دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستی‌ها جان می دهند برای خاطره‌های دمِ دستی..
این چای خارجی را می‌ریزی در فنجان،
می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی.
فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. سیاه.
دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی...
زندگی تان پر از دوستان ناب
نه دو دوزه بازان پررنگ و لعاب
خدایا به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم
که حاصل دسترنج یکماه ی خود را تا همیشه
حفظ کنیم.
پسر کوچکی بازحمت زیاد دستش را بالا برد و زنگ خانه ای را زد .
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.»
مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت از در خانه فاصله گرفت .
مردی که در همان نزدیکی در اتومبیلش منتظرا یتاده بود تمام مکالمات راشنید پیاده شد و به سمتش رفت .
گفت: «پسر...، از رفتار وسماجتت خوشم آمد؛ روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر لبخندی زد و جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. "
آفتاب نوشت:
خوبه که ماهم گاهی اعمال ورفتارمون رو مورد سنجش قرار بدیم...
نزد قاضی وجدانمون...
اطرافیان ونزدیکانمون...
و از همه مهم تر نزد خدامون....
رفتار واعمالمون رو با ترازوی خودش بسنجیم ومحک بزنیم..
ببینیم چه کردیم..
آرزو دارم اعمال ما تو ترازوی سنجش مثل همون بالایی باشه...
راستی تو این ماه رمضون عملکردمون چگونه بود ؟؟!!
تو چه گفتی سهراب؟ قایقی خواهم ساخت...
با کدام عمر دراز؟
نوح اگر کشتی ساخت عمر خود را گذراند،
با تبر روز و شبش بر درختان افتاد،
سالیان طول کشید عاقبت اما ساخت ؛
پس بگو ای سهراب شعر نو خواهم ساخت...
بیخیال قایق،
یا که گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
این سخن یعنی چه؟
با شقایق باشی زندگی خواهی کرد
ورنه این شعر و سخن یک خیال پوچ است ،
پس اگر میگفتی تا شقایق هست حسرتی باید خورد
جمله زیبا میشد،
تو ببخشم سهراب که اگر در شعرت نکته ای آوردم ،
انتقادی کردم
بخدا دلگیرم از تمام دنیا
از خیال و رویا
بخدا دلگیرم،
من جوانی پیرم ،
زندگی رویا نیست
زندگی پر درد است،
زندگی نامرد است...