دوستان! وقت عصیرست و کباب
راه را گرد نشاندهست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح
خویشتن کردن مستان و خراب
نیمجوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار مینبود صافی و ناب
تا دو سه روز درین سایهٔ رز
آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود
از بر سر بر چون پرعقاب
بانگ جوشیدن می باشدمان
نالهٔ بر بط و طنبور و رباب
«منوچهر دامغانی »
--------------------------------------------------------------------------
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
«منوچهر دامغانی »
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بیاجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عبجتر که خورد باده نه بر چنگ
بینغمهٔ چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
«منوچهر دامغانی »
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چرخست ولیکن نه درو طالع نحسست
خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست
چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست
چون روی پریرویان با رنگ و نگارست
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست
منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست
از روی سلاطینش هر روز بساطست
وز بوسهٔ شاهانش هر روز نثارست
«منوچهر دامغانی »
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
می بر کف من نه که طرب را سبب اینست
آرام من و مونس من روز و شب اینست
تریاق بزرگست و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب اینست
بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ
زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست
معجون مفرح بود این تنگدلان را
مر بی سلبان را به زمستان سلب اینست
ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان
سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست
میگیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه
اینست کریمی و طریق ادب اینست
«منوچهر دامغانی »
خوب من! عشق همین نیست که می پنداری
دوست دارم که به این وسوسه تن نسپاری
می رسد آخر این جاده به تشویش و جنون
بهتر آن است در این راه قدم نگذاری
عشق یعنی که خودت را به کناری بِنَهی
مثل موج آن طرفِ خویش قدم برداری
عشق یعنی نه شبت چون شب و ، نه روزت روز
گامی آن سو تر از این دایره ی تکراری
یک نفر پیش تر از تو، به من این را آموخت
مثل یک سنگ شوم ، با همه ی دشواری!
«سهیل محمودی»
باران میبارد به حرمت کداممان نمیدانم!
من همین قدر میدانم باران ،صدای پای اجابت است ...
همین اندازه می دانم که صدای پای خداست...
و خدا با همه ی جبروتش ناز میخرد...
نمیدانم شاید هم دلی در این حوالی گفته باشد دوستت دارم

که همه ما در این دنیا فقط امانتداریم.
مهربانی را از کودکی آموختم، که برای شیرین کردن آب دریا،
آب نباتش را به دریا پرتاب کرد.
در عالم، چیزی بالاتر از محبت و مهربانی نمی بینم.
عشق، عبارت است: از لبخندی و قطره اشکی از آسمان اندیشه
و لبخندی از بوستان روح.
مربی معمولی حرف می زند.
مربی خوب توضیح می دهد.
مربی عالی نشان می دهد.
مربی خیلی عالی الهام بخش است.

می دهند.
برای اینکه تو چنین احساسی داری.
اصولا دوستان تو بنا به دلیل خاصی دوست تو نیستند.
آنها بی هیچ دلیل خاصی دوست تو هستند.
تو به من کمک کردی، که نگرانی هایم را روی شن ها بنویسم،
تا توسط موج دریا شسته شوند.
دوستی، گنجینه ای قیمتی است که هرگز خرید و فروش
نمی شود.
فقط می توان آن را گرامی داشت.
هیچ چیز به این اندازه زمین را مهم جلوه نداده، که تو دوستانی
از راه دور داشته باشی و آنها برایت حکم طول و عرض جغرافیایی
را پیدا کنند.

خنده روح انسان را زلال می سازد.
خنده روح و جسم ما را تقویت می کند.
اما باید دقت داشت، که به دیگران نخندیم.
بلکه با آنها بخندیم و به خود بخندیم.

بدون توجه به اندوه قلبی، بدون توجه به جراحات و
صدماتی که بر قلبمان وارد شده است!
شکر گزار باشیم، که خداوند از نیازهای ما آگاه است.
رنج مان را می بیند و از اضطراب روحمان با خبر است.
او از خزانه ی غیب خویش یاری مان می دهد و شفایمان
می بخشد.
این رحمت یاری مان می دهد، تا بیش از پیش به دیگر
مخلوقات خداوند خدمت کنیم.
با خدمتگزاری به جانهای دردمند، مشکلات خودمان
نیز کم رنگ می شوند و پیش از سر زدن سپیده دم
بعدی اندوهمان به پایان می رسد.

متشکرم برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و با من بودی.
برای همه وقت ها یی که به من دلداری دادی.
برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم
را شنیدی.